نيز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گويد

گفتم مرا سه بوسه ده اي شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نيابي درين جهان
گفتم ز بهر بوسه جهاني دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان يافت رايگان
گفتم نهان شوي تو چرا از من اي پري
گفتا پري هميشه بود زآدمي نهان
گفتم ترا همي نتوان ديد ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان ديد هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان يافت بي نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت اي رفيق
گفتا رفيق تيرکه باشد بجز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نيست سرشکست اي نگار
گفتا سرشک بر نتوان چيد ز آبدان
گفتم به آب ديده من روي تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروي روشن تو روي برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو اي دوست پير کرد
گفتا بمدحت شه گيتي شوي جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پي پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنماي کيست
گفتا ضمير روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پيش او
گفتا چو يک مديح نو آيين بري توان
گفتم نخست گوچه نثاري برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امير و خسرو و شاه و خدايگان
گفتم ثواب خدمت او چيست خلق را
گفت اينجهان هواي دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلايل سودست خدمتش
گفتابلي معاينه سودست بي زيان
گفتم چو خوي نيکوي او هيچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاري بود خزان ؟
گفتم چو راي روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهيچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمين برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هيچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عيان ؟
گفتم زمانه شاه گزيند بر او دگر
گفتاگزيده هيچ کسي بر يقين گمان ؟
گفتم چه مايه داد بدو مملکت خداي
گفتااز اين کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کيست
گفتاسخاي او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کيست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روي بدو زايران ز دور
گفتا زکاروان نبريده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهي نيست يک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نيز کند با قمر قران
گفتم سنان نيزه او چيست باز گوي
گفتاستاره اي که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنيان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تيغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نيابد از آن تيغ هيچ کس؟
گفتاموافقان همه يابند ازو امان
گفتم چو برگ نيلوفر بود پيش ازين
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگري به چه ماند، به دست مير
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زياد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخداي ناصر او باد جاودان